یکبار گفت: من پای تو مانده بودم، تا هنوز هم مانده ام!
گفت: تو گذشتی، تو گذاشتی، تو دوئیت کردی
راست می گفت.
و زندگی من با فهم این جمله ها مثل هوای بعد از اذان مغرب هی سیاه و سیاه تر شد.
اگر به عشق چنگ می زدم
اگر پای عشق می ماندم
امروز تو آن دور نمی ایستادی
راست می گفت دوست عاشقم که باید به عشق چنگ زد، پای آن ایستاد، برایش جنگید، جان داد
آه که من هیچ نکردم.
خوب است که هنوز در تاریکی های جانم ماه وجودت را می بینم.
برای هر انسان دو زاویه دید متصورم.
یکی که در حال زیستن با آن است و دیگری دقیقا وجهی است که از نظرش غایب است.
زاویه دوم حادث است. بهترین مثالش مولاناست در مواجهه با شمس.
رسیدن به دومی ممکن نیست.
به راحتی متبلور نمی شود.
اکثرا میمیریم بی آنکه این وجه را دیده باشیم.
عشق هم برای من اینگونه بود.
گویی وجود مرا از شرق اندیشه ام بلند کرد و با تمام قدرت بر غرب آن کوبید
و آن من قبلی ازهم پاشید. منهدم شد.
مجرایی جدید بوجود آورد که هیچ گونه وجه مشابهی با قبلش ندارد
و من هنوز حیران این دنیای جدیدم.
پ.ن: قیاس عشقم با مولانا مع الفارق است و تنها به جهت تفهیم مطلب بود.
برای ملاقاتت فکرها به سرم بود
اینکه تو لایق کدام هدیه ای
می دانستم:
"عشق هدیه ای نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش"
شش ماه خودم را برای این عشق خالص کردم
شش ماه طلب
شش ماه مراقبه
شش ماه شب زنده داری
شش ماه اشک
.
.
اثر کرد
هدیه مرا پذیرفتی.
درباره این سایت